دلنوشته
ارنیکا داره دو ساله میشه و من دغدغه از شیر گرفتنشو را دارم.از طرفی باید هر چه زودتر این کار بکنم تا وابسته تر نشه ومهمتر از همه دندوناش خراب نشه طرف دیگش دل خودمه که که برای این لحظات از الان دلتنگه.اصلا برای هر لحظه که میگذره دلم دلتنگه. تمرکز ندارم .همش دارم این 2سالی که گذشت مرور میکنم.دختر کم هیچوقت سینه خیز نرفت درست در 1سالگیش راه رفت.پستونک نخورد ومن برای اینکه هیچوقت حسرت ملچ و ملوچ خوردن اون رو دلم نمونه یه روز به اندازه چند دقیه اونو تو دهنش گذاشتم تا یه عکس ازش داشته باشم .اولین باری که مامان وبابا رو یاد گرفت :دوست داشتم این صدا توگوشم تکرار وتکرار بشه.البته بگذریم از وقتایی که مثلا توی چند دقیقه خونمون نخود بارون میشد یا اب تموم اشپزخونمونو بر میداشت اونهم برای اینکه ارنیکا خانم با اون صندلی قرمز ش تونسته بود از ابسر کن هی لیوانشو پر کنه و از همون بالا خالی کنه.و...باهمه اینها دلم برای همین لحظات هم تنگه.